سرخط خبرها
رنج و شادی های تولد نوزادان در  یکی از  بیمارستان های مشهد به مناسبت روز مادر | ترانه مادری

رنج و شادی های تولد نوزادان در  یکی از  بیمارستان های مشهد به مناسبت روز مادر | ترانه مادری

  • کد خبر: ۳۰۶۶۴۹
  • ۰۲ دی ۱۴۰۳ - ۰۹:۴۷
اینجا یکی از بیمارستان‌های قدیمی و تخصصی شهر است. در طول روز سکانس‌های زیادی از  مرگ و زندگی در  آن، در حافظه تاریخ ثبت می‌شود. اشک و لبخند، اشتیاق و درماندگی، همه و همه را‌ می‌توان در لحظه لحظه اینجا دید.

به گزارش شهرآرانیوز؛ «فراموشی گاهی خصلت خوبی است؛ مثلا آدم درد زایمان را یادش می‌رود که جانش را به لبش رسانده بود، یادش می‌رود بیدارخوابی‌های شبانه چقدر جانش را تحلیل می‌برد. شاید همه اینها از خاطر یک مادر برود، اما محال است برخی صحنه‌ها را از یاد ببرد. لب‌های کوچک نوزاد که موقع گرسنگی مثل یک ماهی باز و بسته می‌شود، شیر می‌خورد و بعد راحت و آسوده می‌خوابد. تماشای خواب شیرینش برای مادر، بهترین لحظه است. انگار خدا فرشته‌ای به او داده است و اصلا نمی‌تواند چشم از او بردارد».

این عبارات، عاریه‌گرفته از حرف‌های فاطمه فرهادی است که تجربه ۲۱ سال مامایی را در چنته دارد و حالا مسئول رسیدگی به امور بیماران بیمارستان امام‌رضا (ع) است. فرهادی، آدم خوش‌مشربی است. انگار سال‌هاست که ما را می‌شناسد. میلاد حضرت زهرا (س) و روز مادر و تصمیم گرفتن برای روایت لحظه‌های مادرانه، بهانه آشنایی‌مان شد و حالا او ما را برای تهیه این گزارش در قسمت‌های مختلف بخش زایمان همراهی می‌کند.

رنج و شادی های تولد نوزادان در  یکی از  بیمارستان های مشهد به مناسبت روز مادر | ترانه مادری

زایشگاه؛ قشنگ‌ترین بخش دنیا

اینجا یکی از بیمارستان‌های قدیمی و تخصصی شهر است. در طول روز سکانس‌های زیادی از  مرگ و زندگی در  آن، در حافظه تاریخ ثبت می‌شود. اشک و لبخند، اشتیاق و درماندگی، همه و همه را‌ می‌توان در لحظه لحظه اینجا دید، اما مقصد ما متفاوت‌ترین بخش آن است. من، عکاس روزنامه و خانم فرهادی، پابه پای هم راه می‌رویم و مسیری تقریبا طولانی را پشت سر می‌گذاریم تا به بخش زایشگاه برسیم. 

به گمان من و خیلی‌های دیگر، زیباترین بخش دنیا همین جاست. بیشتر از هر جایی تکان‌های دل آدم را‌ می‌شود فهمید؛ تولد مثل یک عشق بزرگ است که پاکی و شیرینی اش به زبان و عبارت نمی‌گنجد؛ از مادران به دخترانشان به ارث می‌رسد که یکی شبیه خودشان را به دنیا بیاورند. اصلا روزگار سر همین تولدهاست که‌ می‌چرخد. در مسیر رسیدن به بخش زایشگاه، خانم فرهادی، ما را برای همکاری نکردن برخی مادران در تهیه گزارش، آماده می‌کند: «شاید برخی مادر‌ها موقعیت مناسبی برای گپ وگفت نداشته باشند؛ پیشاپیش عذرخواهی می‌کنم».

بیم وامید‌های مادرانه

زایشگاه، ساختمانی قدیمی و دوطبقه است. گرمای مطبوع و دلنشین داخل، سرمای بیرون را از تنمان می‌گیرد. بخشی از مراجعه کنندگان شهرستانی هستند. اشتیاق و اضطراب در لحظه‌های مادرانه باهم آمیخته است. کسی حواسش به اطراف نیست و همه توی حال وهوای خودشان هستند.

لباس‌های صورتی، مادران را از دیگران متمایز می‌کند. این رنگ هم که نباشد، از وضع جسمی شان معلوم است که این مادران زایمانشان، نزدیک است.  زایشگاه بخش‎های متفاوتی دارد؛ بخش مراقبت از مادران با بیماری خاص، کسانی که زایمان طبیعی دارند و قسمت زایمان‌های سزارین؛ البته حس وحال مادرانه مشترکی، بین آن‌ها موج می‌خورد. فرقی نمی‌کند طبقه اول هستند یا دوم، فرزند اولشان است یا چندم، دختر است یا پسر و... با اینکه درد، چهره شان را درهم می‌شکند و از مسئولیت‌های دشوار مادری خبر دارند، سخت خوشحال هستند.

رنج و شادی های تولد نوزادان در  یکی از  بیمارستان های مشهد به مناسبت روز مادر | ترانه مادری

«بهار» در زمستان می‌آید

بین مادرانی که بیشترشان جوان و کم سن وسال هستند، وجیهه شعبانی سن وسال دارتر است؛ بلندبالا و قوی بنیه به نظر می‌رسد، اما بازهم استرس و اضطراب از رفتار و حرکاتش مشخص است. تندتند آدامس می‌جود. با اینکه چهار فرزند قدونیم قد دارد و تجربه این فضا و درد‌ها را دارد، مضطرب به نظر می‌رسد.

می‌خندد و‌ می‌گوید نیمی از عمرم به لالایی خواندن برای بچه‌ها گذشت. باور می‌کنید خواب درست وحسابی نداشتم؟ اما عشق می‌کنم که یکی را برای رفتن به مدرسه آماده می‌کنم و چاشت آن یکی را‌ می‌گذارم و وقت حمام سومی می‌رسد. زمان آماده کردن صبحانه و ناهار و شامشان هم خیلی زود می‌رسد؛ زمان مثل برق و باد می‌گذرد.

به وجیهه خانم با آن هیکل ورزشکاری اش نمی‌خورد که این قدر روح لطیفی داشته باشد. او و همسرش عاشق دختر هستند. از همان دوران نامزدی و لابه لای نقشه‌هایی که برای آینده زندگی و بچه هایشان می‌کشیدند، اسم اولین دخترشان را هم «بهار» انتخاب کرده بودند. به آمدن بهار اطمینان داشتند، اما نشد که نشد. چهار پسر پشت سرهم آمدند و آن‌ها از داشتن دختر ناامید شده بودند که بازهم شانس شان را امتحان کردند. می‌گوید: بهار باید به زندگی ما می‌آمد و حالا وقتش است؛ «بهار» در زمستان می‌آید.

درد‌های گاه وبیگاه دور روز است کلافه اش کرده است. می‌خندد و ادامه می‌دهد: ناز بهار زیاد است. خدا کند به خیر بگذرد!

معجزه مادری

بعد از یازده سال دوندگی و این در و آن در زدن، در لحظه‌هایی که فکر می‌کرد برای بچه دار شدن به بن بست رسیده‌اند و باید این حسرت را همیشه سر دل بکشند، حالا «نوریه سادات» به دنیا آمده است. با یک دستش محکم او را گرفته و دست دیگرش، تسبیح دانه درشتی است که به شکرانه این نعمت بزرگ با آن ذکر می‌گوید.

جریان مادر شدن او با دیگران فرق می‌کند؛ دکتر، فاطمه اسماعیل زاده را غافلگیر می‌کند و‌ می‌گوید جنینش چهارماهه است و قلبش تشکیل شده است. نمی‌شود آن لحظه و این معجزه به یاد فاطمه بیاید و بغض نکند. حالا اشک‌ها روی صورتش سر می‌خورند. همسرش، دستمالی به دستش می‌دهد و او اشک شوق می‌ریزد و لابه لایش از چند ماه قبل حرف می‌زند:

«به دکتر گفتم از آخرین دوره ماهیانه‌ام چند ماه گذشته. پزشک حدس زد یائسگی زودرس گرفته‌ام. بعید هم نبود، اما حالم روزبه روز بدتر می‌شد. تهوع و دل درد باعث شد پزشک سونوگرافی تجویز کند. احتمال می‌دادم ناراحتی گوارشی داشته باشم. وقتی اعلام کردند که باردار هستم، شوکه شده بودم و فکر می‌کردم اشتباه شده است. می‌گفتم محال است، من باردار نمی‌شوم. اما خدا ثابت کرد که لطفش بیشتر از تصور ماست. من مادر شده بودم».

فاطمه، نوریه سادات را آرام در آغوش می ‎فشارد و حرفی نمی‌زند، فقط صدای هق هقش شنیده می‌شود.

نوریه یعنی نور به زندگی... من هم مثل او به معجزه در زندگی، ایمان دارم.

مامان کوچولوی آیلین

از به دنیا آمدن آیلین فقط سه ساعت می‌گذرد. او در آغوش مادرش، زهرا کشاورز، خوابیده است. زهرا فقط هفده سال دارد. او از روز‌های اول و تجربه مادری اش این طور می‌گوید: حالت تهوع داشتم و بالا آوردم. به حالت غش افتادم. همسرم سراسیمه من را با آن حال نزار به درمانگاه برد. دارو گرفتم، اما حال لعنتی خوب نشد که نشد. هیچ چیز در معده‌ام نمی‌ماند. شده بودم پوست و استخوان. بعد آزمایش دادم. من و همسرم دوتایی با هم بودیم که مسئول آزمایشگاه گفت: «نی ‎نی تون مبارک!». اولش فکر می‌کردم اشتباه می‌کنند، اما من مادر شده بودم و این نام برازنده، به خاطر آیلین، روی من هم نشست.

کم سن وسال و بی تجربه است و به همین خاطر هرکه هرچه را برای بزرگ شدن بچه گفته، یادداشت کرده است و فهرست کار‌هایی را که باید برای آیلین انجام بدهد، به بیمارستان هم آورده است.

صحنه‌های تعریف نشدنی

«تهوع، تهوع، تهوع، آن هم نه یک روز، نه دو روز و... پشت سرهم... آن هم به خاطر هر چیزی؛ از بوی تخم مرغ تا سیر و پیازداغ. تا چند ماه تمام، هر روز تهوع داشتم و واقعا تحمل ناپذیر بود». فاطمه یزدانی این‌ها را‌ می‌گوید و بوسه کوچکی بر پیشانی ماهان می‌زند که پنج ساعت از تولدش گذشته است و سرهمی قشنگی به تن دارد.

صحبتش را این طور ادامه می‌دهد: «چیز‌هایی از دوران بارداری و حاملگی شنیده بودم، اما فکر نمی‌کردم این قدر سخت باشد». کلاه سپید ماهان کوچولو را‌ می‌کشد پایین و لب هایش روی چشم‌های نوزادش می‌نشیند. این صحنه، تعریف نشدنی است. فاطمه می‌خواهد استراحت کند، اما هنوز درد دارد. می‌گویم خدایا! می‌شود به مادر‌ها برای درد کشیدن هایشان، تخفیف بدهی و‌ می‌شود مادر‌ها حالشان بد نشود؟ کمردرد نداشته باشند و راحت بخوابند و بیدار شوند؟

رنج و شادی های تولد نوزادان در  یکی از  بیمارستان های مشهد به مناسبت روز مادر | ترانه مادری

دنیای عجیب مادری

دستش را به کمرش گرفته است و راه می‌رود. فکر می‌کنم با این وضعیت جسمی، چطور می‌تواند راه برود؟ چند قدم که‌ می‌رود و برمی گردد، به نفس نفس می‌افتد. قرار است این جنگیدن‌ها و مبارزه کردن‌ها برای داشتن یک نوزاد سالم تا شب تمام شود. می‌گوید دوسه ماه است برنامه خوابم به هم خورده است. خوابم می ‎آید، اما از شدت درد بیدار می‌شوم، حتی توان این شانه به آن شانه شدن را ندارم و به سختی بلند می‌شوم و راه می‌روم. گاه از شدت درد گریه می‌کنم. فرزند اولش است و تجربه مادر شدن ندارد. مادرش باز نگران اوست و مدام از حالش سؤال می‌کند. دنیای عجیبی است دنیای مادر شدن.

هنر مادر بودن

توی یکی از اتاق‌ها سه مادر باهم هستند. زینب این قدر جوان و کم سن وسال به نظر می‌رسد که وقتی می‌گوید «امیرعلی پنجمین فرزندم است»، دهانم از تعجب باز‌ می‌ماند و هاج وواج می‌مانم. به او نمی‌خورد حتی متأهل باشد و ازدواج کرده باشد. این را به خودش هم می‌گویم. فقط لبخند می‌زند.

زینب سه پسر و یک دختر دیگر دارد و از تولد امیرعلی هم دوسه ساعتی می‌گذرد. او دختر جوانی است که به نظر بیست وچهار، پنج ساله می‌آید. مادرش می‌گوید که «سی ساله است و هفت سال است ازدواج کرده است».

زینب پاسخ پرسش هایمان را یک درمیان می‌دهد و هرازگاهی چهره اش را درهم می‌کشد. مشخص است که درد دارد.

صبوری مادرانه

اصلا فراموش می‌کنیم از زهرا دانه سوز بپرسیم که چرا برای زایمان از سرخس آمده است مشهد. یک دسته گل بزرگ بالای تختش است. مادرش پرستاری اش را‌ می‌کند. نوزادش که تازه به دنیا آمده است، سرهمی آبی و سفید به تن دارد. می‌خواهد او را در آغوش بگیرد، اما درد دارد. می‌گوید: «بعد از دو دختر، پسر آوردن خیلی ذوق دارد».

فاطمه و آسیه دو دختر زهرا هستند و پشت سرهم به دنیا آمده‌اند، اما این یکی با فاصله چهار سال آمده است. هنوز اسمی برایش انتخاب نکرده‌اند. مادر زهرا، کوتاه می‌گوید: شما فکر کنید در دوران بارداری حتی برای ساده‌ترین کار‌ها هم باید کلی سختی و درد تحمل کنی. ماه آخر، زهرا بدون کمک نمی‌توانست حتی جورابش را پا کند. مادر، اما صبور است و پرطاقت.

دلم ضعف می‌رود برای دمر خوابیدن، اما پنج شش ماه است این حسرت به دلم مانده. دوست دارم همین حالا دمر بخوابم. این‌ها را خانم تخت آخری می‌گوید که‌ نمی‌خواهد خودش را معرفی کند. یک پسر چهارساله دارد و از عمر فاطمه هم بیشتر از چند ساعت نمی‌گذرد. هر دو زایمانش در همین بیمارستان بوده است. می‌گوید: تولد حضرت زهرا (س)، نام دخترم را هم با خودش آورد.

تصمیم برای بازگشت به زندگی

علیرضا آن قدر شیرین و تودل برو و دوست داشتنی است که پرستار‌ها به نوبت بغلش می‌کنند. مادرش مستقیم برای زایمان از کمپ ترک اعتیاد آمده است. سه فرزند دیگر هم دارد که بهزیستی از آن‌ها نگهداری می‌کند. می‌گوید: تولد علیرضا یک اتفاق دیگر است. من تصمیم گرفته‌ام به زندگی برگردم و اعتیاد را ترک کنم، فقط به خاطر این عشق؛ علیرضا واقعا عشق است.

۹ ماه بحرانی و شیرین

ایستگاه پرستاری بخش زایمان با دیگر بخش‌ها متفاوت است؛ پر از شادی و عشق و تولد. مطهره لؤلؤ ماماست و سیزده سال کاری اش را در این مجموعه گذرانده است، با این حال هرتولد برایش «جریان تازه‌ای» است؛ البته یادآوری خاطرات تلخ دوران کرونا و مرگ مادران جوان، گاه طعم این شیرینی‌ها را برایش تلخ می‌کند. خودش هم باردار است و تا سه چهار ماه آینده برای بار دوم مادر می‌شود.

اسمش را گذاشته است «۹ ماه بحرانی» و‌ می‌خواهد با تمثیلی آن را توضیح دهد: «مثل کسی که چشم هایش را ببندد و شیرجه بزند توی آب عمیق؛ از همان لحظه اول، طوفان سختی‌ها شروع می‌شود. به قول بزرگ ترها، مادر شدن به پیراهن آتشی می‌ماند. تنت باشد، می‌سوزی، بیرون هم بیاوری، سوختنش بیشتر است، اما مادر شدن، زندگی آدم را عوض می‌کند. آدم دلش ضعف می‌رود که یکی صدایش بزند مامان. این‌ها زحمت مادرانه نیست؛ رحمت مادرانه است».

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.